خاطرات یک جوان کهنه دل
گاهگداری دفتری که از خاطراتم چرکین شده را ورق میزنم تا مبادا اشتباهی کرده باشم و به دلیل اشتباهم کسی از من آزرده باشد روزی دفترم را ورق میزدم که ناگهان چشمم به کلمه ی پیرمرد خورد ، علی رغم کنجکاوی زیادم نسبت به جملات بعد از این کلمه شروع به خواندن خاطره از اول نمودم چرک ها را روی ورق اینطور نگاشته بودم: امروز با جمعی دوستان در کوچه ی خانه ی محمد ایستاده بودیم که از دور پیرمردی را دیدیم که در حال رقص است ، انگار با صدای آهنگ تلویزیون تبلیغاتی کمی آنطرف تر که در خیابان اصلی بود همراهی میکرد ، رضا گفت : بچه ها نگاش کنید ، سر پیری و معرکه گیری ، محمد گفت بزاز باشی رو داری؟ خوش به حال همسرش هر روز میخنده ، سعید گفت کمدی امروزمون هم جور شد ، محسن گفت بریم بپرسیم بابا کرم هم میرقصه برامون؟ ، من گفتم باید بره تی وی پرشیا مسابقه ی رقص شرکت کنه اونجا قدرش رو میدونن ، راستی چه جالب اسم تمام دوستانم به زبان عربی میباشد! دقت نکرده بودم ، خلاصه که امروز روز پر خنده ای برایمان بود نهم خرداد ماه سال نود و یک و اما چرا؟ چرا در پیروی از دوستانم این را گفتم؟ انسانیت کجاست ، حتی در این صفحه ی چرکین از کلماتم یک بار نپرسیدم چرا این حرف را زدم ، یک بار از خود گله نکردم ، چرا دستگیرش نشدم ، دستگیر مردی که غرور خود را به خاطر فقر کنار گذاشت تا سرش جلوی فرزندش خم نباشد ، این است انسانیتی که از آن دم میزدم؟ امروز رفتم به همان کوچه تا از او طلب بخشش کنم بابت این حرکتمان ، او را ندیدم ، گفتم شاید دیر تر بیاد ، به کمر و یک پایم را به دیوار تکیه دادم ، فندکم را از جیب در آوردم و سیگاری روشن کردم تا لحظات انتظار برایم زودتر بگذرد ، این سو و آن سو را نگاه میکردم تا شاید او را ببینم ناگهان دیدم کنار سرم یک کاغذ چسبیده به دیوار ، شروع به خواندنش کردم آری ، زنده یاد عبدالحسین بزاز ، و روبانی مشکی رنگ گوشه ی عکسش مراسم : چهار شنبه خیابان فردوسی حسینیه ی عظیمی جنب رستوران سیب ، ساعت چهار و سی دقیقه فردا با چه رویی در مراسمش حاظر شوم و حواسمان باشد که چقدر زود دیر میشود تراژدی تلخی که ساخته ی ذهن ایهام بود.
نظرات شما عزیزان:
چرا عجله میکنی؟صبر کن خدا خودش میدونه چی کار کنه....
آرین جان ذهن چرکیت رو دوست دارم
پاسخ: لطف داری برادر ، سپاس از حضورت!
خبری نیست از شما
شاید درگیر امتحانات هستین !
امیدوارم که موفق باشین
اگر مایل بودین تشریف بیارین
ممنونم
پاسخ:بالاخره تموم شدن از این به بعد زیاد زیاد میام
پاسخ: امتحانام کم کم داره تموم میشه ، دیگه خودم میام ، خخخخ
به معنای واقعی کلمه تلخ بود و پر از عبرت
پاسخ:لطف داری علی جان گاهگدار این تلخ نوشته ها روی مغزم رژه میرن
مدتی است که به وبم تشریف نیاوردین
البته من هم مطلب تازه ای ننوشتم
میلاد منجی عالم بشریت رو هم به شما تبریک عرض میکنم
پاسخ:راستش با امتحانات خیلی درگیرم نت درست و حسابی هم نداشتم ، حتما سر میزنم ، ضمنا" تبریک متقابل!
پاسخ:سپاس از شما
می دود ....
جلو میرود...
ودوست داشتنی ترین آدم های زندگیت را عوض میکند یا کهنه میکند ...
گاهی اوقات برایت لحظه های تلخی را بر جای میگذارد مثله همین موقعیت ایهام
زمان دیر یا زود به تو خواهد فهماند که باید از ثانیه های زندگیت درس بگیری و این تنها به تو بستگی دارد ...
پاسخ:و اینکه هیچگاه منتظر تصمیم من نمیماند!
زمان خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکنیم میگذرد
باید از ثانیه به ثانیه زندگی درس بگیریم
ممنون واقعا زیبا نوشته بودین
پاسخ:سپاس از شما
موهایش سفید شد
کودکی که
یواشکی
دفتر خاطرات مرا خواند.....
پاسخ:زیبا بود ، سپاس
خودتو سیگاری نشون دادی
عالی بود
پاسخ:برای فضا سازی آخرش لازم بود!
گاهی وقت ها انقدر زود دیر میشود که حتی نمیتوان به عقربه های ساعت اعتماد کرد.
سلام
آپ شدم باز
علی میرزایی
ساعت18:14---14 خرداد 1394
وااای اینکار خارق العاده بود
در امتداد باران
ساعت16:55---13 خرداد 1394
سلام
زیبا بود ...!
زمان چیز عجیبی است ...
چرک نویس های تلخی بود
ساخته ی ذهن خودت بود؟
ثبت در چهار شنبه 6 خرداد 1394برچسب:چقدر زود دیر میشود ، ایهام ، خاطره ، خاطره نویسی ، تراژدی ، اعلامیه, توسط ایهام | |